سرانجام با تمام سختي كه داشت ، محمد تصميم گرفت كه به خاطر علاقه ي شديدي كه به رحيم داشت ، از پانته آ براي رحيم خواستگاري كند .
وقتي پانته آ درخواست محمد براي ازدواج با رحيم رو شنيد بسيار متعجب و ناراحت شد چرا كه بيش يك سال اون دو با هم نامزد بودند و نمي تونست به كس ديگري به جزء محمد فكر كند و محمد با زجر زياد بلاخره تونست پانته ا رو متقاعد كند و همچنين اجازه نداد كه رحيم از قول و قرار قبلي خودش با پانته آ خبر دار شود و همچنين پانته ا هم فقط به دليل علاقه اش به محمد و اينكه اصلا دوست نداشت كه محمد ناراحت باشد به رحيم پاسخ مثبت داد و اين چنين بود كه محمد كاري رو كرد كه هرگز براي دوستي هاي امروز قابل تصور نبود.
محمد ترتيب يك جشن عروسي بزرگ رو براي رحيم و پانته آ رو داد و با ميهماني بسيار مجللي از پانته آ و عشق پاكش خداحافظي كرد .
خود محمد هم بعد از مدت كوتاهي با يك دختر ديگر به نام ساحره ازدواج كرد و رحيم هم براي ازدواج محمد ، مثل خوندش سنگ تمام گذاشت و از هرچي كه از بهتر نبود براي انجام داد.
در تمام اين سالها محمد و رحيم همچان در تجارت و كار در مسير پيشرفت قرار داشتند و هردوشون بسيار پولدار شده بودند و ديگر نامشون بر بلنداي موقعيتهاي بزرگ سرمايه داران پرواز مي كرد تا اينكه رحيم تصميم گرفت كه به شهرستان خودش برگردد و اونجا رو آباد كند ولي قبل از رفتنش از اربابش محمد اجازه گرفت و به محمد قول داد كه هرگز از ياد محمد قافل نشود و هردوشون در يك مراسمي كه تمام خانواده شون ( البته رحيم فرزند داشت ولي محمد به خاطر مخالفت همسرش هرگز فرزندي نداشت) با هم قسم خوردن كه براي كمك به همديگر از هيچ چيز حتي جونشون هم دريغ نكنند و رحيم فرداي اون روز با سرمايه ي زيادش و تمام خاطراتش اونجا رو ترك كرد ولي هر از گاهي با محمد به صورت تلفني تماس داشت و هر سال در تعطلات عيد نوروز هم پيش محمد مي اومد .
چندين سال از اون ماجرا گذشت و محمد و رحيم هردوشون سرگرم فعاليتهاي خودشون بودند ، رحيم كه داشت بي وقفه شهرستانش رو اباد مي كرد و محمد هم در دنياي تجاري خودش درگير بود و كم كم هردوشن مقداري از هم بي خبر شدند و درست در همون دوران بود كه يكدفعه روزگار از محمد روي برگردادند و محمد دچار مشكلات بزرگي شد كه در ادامه به اون مشكلات خواهيم پرداخت.
ساحره همسر محمد يك انسان بد جنسي بود و تنها به خاطر پول محمد بود كه خودش رو عاشق محمد نشون مي داد و هيچ وقت به محمد علاقه اي نداشت و از يك فرصت سوء استفاده كرد و با كلك وفريب بيش از نيمي از سرمايه ي محمد رو به سرقت برد و به خارج از كشور فرار كرد .
از طرفي تمام رقباي محمد كه به دليل موفقيت محمد بي نهايت به محمد حسودي مي كردند هم دنبال راهي بودند تا محمد رو به مشكل بندازند و سرانجام در فرصتي مناسب ضربات خودشون رو به محمد زدند .
شرايط بازار در برحه اي به هم ريخت و كارخانه هاي محمد هم فقط داشت ضرر مي داد و از طرف ديگر هم حقوق و مزاياي كاركنان هم بيش از حد شد و همينطور كارخانه ها هم كفاف دخل و خرج خودشون رو هم نمي دادندو سرانجام با يك پاپوش سرمايه گذاري كه دشمنان قسم خورده ي محمد ترتيبش را با دوستان نزديك محمد داده بودند سرانجام محمد رو به زمين كوبيد و تمام سرمايه و كارخانه هاي محمد هم ديگر در گرو دولت قرار گرفت و محمد به طور رسمي ورشكست شد.
محمد كه از اين دنياي نامرد بسيار زخمهاي سخت خورد خلاء نبودن رحيم را شديدا احساس مي كرد ولي اصلا از رحيم خبري نبود و معلوم نبود كه رحيم در حال چه كاري بود .
محمد ياد اون قسم خودش با رحيم افتاد كه به هم قول دادند تا پاي جون هم به همديگر كمك كنند و براي همين رفت به شهرستان رحيم تا از رحيم تقاضاي كمك كند .
وقتي به شهرستان رحيم رسيد متوجه شد كه رحيم معروفترين مرد در اون شهر است و ملك و املاك زيادي رو هم از آن رحيم است و به خاطر اين موضوع بسيار خوشحال شد و با خودش گفت كه خدا رو شكر كه رحيم برعكس من خيلي موفق بوده .
محمد مي خواست كه شب بره در خونه ي رحيم كه حتما خودش خونه باشد و با اون مشكلش رو عنوان كند و به همين دليل تا شب در يك پارك خلوتي كه اتفاقا هم رحيم در ساخت آن نقش به سزائي داشت منمتظر شب شد .
وقتي شب شد محمد با خوشحالي به سمت خونه ي محمد به راه افتاد و با خودش مي گفت كه خدا رو شكر كه هنوز يك نفر رو دارم كه كمكم كند و كم كم رسيد به در خونه رحيم ، با شوق تمام در خونه رو زد و يكي از نوكرهاي رحيم اومد دم در ، محمد به اون گفت كه رحيم خونه است و اون نوكر هم گفت كه بله رحيم خان در خانه تشريف دارند .
محمد خوشحال شد و گفت كه برو بهش بگو كه محمد اومده و با شما كار دارد .
اون نوكر هم گفت كه باشه ، فقط چند لحظه صبر كنيد من الان برمي گردم ، بعد از مدتي برگشت و به محمد گفت: آقا من به اربابم گفتم كه شما تشريف آورديد ولي ايشون شما رو به جا نياوردند .
محمد خيلي تعجب كرد و با ناراحتي گفت : خواهش مي كنم برو بهش بگو كه همون محمد كه با اون تو سربازي و كارخونه ها با هم بوديد.
نوكر هم گفت باشه و رفت و دوباره بعد از چند لحظه برگشت و گفت كه رحيم خان اصلا كسي رو با نشوني هاي شما نمي شناسند و گفتند كه از شما بخواهم كه از اين جا برويد و مزاحم نشويد ، وگرنه پليس رو خبر مي كنند .
محمد كه اصلا باورش نمي شد كه رحيم اون رو فراموش كرده باشد شروع كرد به التماس اون خدمتكار و گفت تو رو به خدا بگذار كه خودم برم ببينمش ، مطمئنا اون من رو اشتباه گرفته . ولي اون خدمتكار اجازه نداد و محمد رو از اونجا بيرون كرد و تهديد كرد كه اگر يك بار ديگر به اونجا برود حتما او را به دست پليس خواهد سپرد .
رحيم وقتي وارد شد قيافه اش با گذشته بسيار فرق كرده بود ، چهره اش بسيار شكسته شده بود و موهايش هم خيلي سفيد بود و همچنين يك عينك روي چشمش بود و خيلي هم لاغر شده بود .
وقتي محمد رحيم رو ديد دلش پر كشيد براي رحيم و دلش مي خواست كه رحيم رو در آغوش بگيرد و صورتش رو غرق در بوسه كند ، ولي خودش رو كنترل كرد و تنها از جايش برخواست و اين رحيم بود كه با ديدن محمد گل از گلش شكفت و با لبخند بسيار مليحي و با صداي بلند گفت سلام ارباب و اومد سمت محمد و در آغوشش گرفت و صورت محمد رو بوسيد و گفت كه ارباب خيلي دلم برايت تنگ شده بود و بعد رفت و در همون نزديكي محمد نشست .
محمد در تمام اين مدت بغض كرده بود و اصلا چيزي نمي تونست بگه و فقط محو تماشاي رفيق ديرينه اش شد .
محمد نشست و دستور داد كه بهتري پذيرائي ها رو در اون سالن بزرگ و بسيار مجللش از ميهمانانش انجام شود و درست بعد از پذيرائي مفصلي كه از ميهمان انجام شد بلند شد و از اونها اجازه گرفت كه مقداري براي اونها صحبت كند و دليل اين مهماني رو هم به عرض دوستانش برسوند و با اجازه ي حاضران ، محمد اين چنين گفت:
دوستان بسيار خوشحالم كه امروز قدم رنجه كرده ايد و به ميهماني من تشريف آورديد . من امروز براي اين مزاحم شما شدم كه بگم من آدم خودخواهي نيستم و مي خواهم كه با همه ي شما دوست و همكار باشم و امروز هم مي خواهم كه اگر كينه اي از هم ديگر داريم رو هم فراموش كنيم و با خوبي و خوشي در كنار هم باشيم.
با شنيدن صحبتهاي محمد همه خوشحال شدند و محمد رو تشويق كردند.
محمد ادامه داد : دوستان امروز يك عزيزي ميان ماست كه براي من بسيار عزيز است و سالها دلتنگش بودم . اون بهترين دوست دوران زندگي ام بوده و هميشه مانند برادر نداشته ام در كنارم بوده و با هم سرد و گرم زيادي رو چشيده ايم و با هم قرار گذاشتيم كه اگر يكي از ما دوتا به كمك ديگري نياز پيدا كرد ، از هيچ چيزمون دريغ نكنيم ، حتي از جونمون . دوستان يك صلوات براي اجر اين دوستمون بفرستيد .
بعد از صلوات همه دوباره محمد ادامه داد : بسيار ممنونم . اين برادر گلم كه خدا مي دونه چقدر دوستش دارم يك بار من رو از خونه اش بيرون كرد ، درست زماني كه بي نهايت به كمكش احتياج داشتم و ديگر هم به من سر نزد و و حتي تلفن هم به من نكرد ، با اينكه من و اون زماني با هم مثل دوتا برادر بوديم . حالا هم من از اون هيچ گلايه اي رو ندارم و فقط مي خواهم ازش خواهش كنم باز هم من رو به برادريش قبول كند و من رو از اين تنهائي در بياورد چون خيلي تنها هستم.
درست بعد از تمام شدن حرفهاي محمد رحيم بلند شد و با اعتماد به نفس بالائي به محمد گفت كه ارباب من نوكر شما هم نيستم ، چه برسد به برادر شما .
بعد به حاضران رو كرد و گفت : دوستان تمام اونهائي رو كه ارباب گفت درست بود و بله اون نامردي كه ارباب ازش صحبت مي كرد من هستم ، اين من بودم كه ارباب رو از خونه ام بيرون كردم و بهش ديگر سر نزدم . اما به خدا من اوني كه شما و ارباب فكر مي كنيد نيستم ، براتون تعريف مي كنم كه چه اتفاقاتي افتاد.
من در دوران سخت سربازي با ارباب آشنا شدم ، اون مرد خيلي بزرگواري بود و البته هنوز هم هست ، اون من رو كه يه بچه ي شهرستاني بودم رو تحت حمايت خودش گرفت و اجازه نداد كه در اون دوران سخت من ذره اي بي تحمل شوم . بعد مرا با خودش به تهران برد و به من هم كار داد ، هم شخصيت داد ، بزرگي داد و مرا تبديل به يك سرمايه دار كرد و همينطور برايم هم پدر بود و هم برادر . من حتي براي ازدواج هم مشكل داشتم و به اون گفتم و اون هم مثل يك پدر دلسوز اومد و مشكل من رو حل كرد و بعدها از همسرم شنيدم كه همون دختري رو كه براي من گرفت رو خودش هم دوست داشت و تازه با همديگر قرار ازدواج هم گذاشته بودند. در همين لحظه با انگشت به محمد اشاره كرد و گفت : دوستان اين همه محبت رو ايشون يعني اربابم در حق من كرد و من رو تا آخر عمر مديون خودش ساخت و هميشه از خدا مي خواهم كه بتونم حداقل ذره اي از محبتهايش رو جبران كنم.
مدتها بود كه من فهميده بودم كه ارباب با همسرش مشكل پيدا كرده بود ولي هرگز به خودم اجازه نمي دادم كه در زندگي شخصي اش دخالت كنم . بعد هم كه شنيدم ارباب با همكاران و شركايش هم مشكل پيدا كرده و تازه همسرش هم بهش خيانت كرده و از ايران فرار كرده ، باز با خودم گفتم كه دخالت نكنم بهتره ، چون فكر مي كردم كه ممكنه از دست من ناراحت بشه. بعد كه فهميدم كه ارباب به خاطر ناروي رفقاش و همكاراش ورشكست شد خيلي ناراحت و نگران شدم .
در همين لحظه تمام كساني كه محمد رو اذيت كرده بودند شرمسار شدند و رحيم ادامه داد : خواستم هموش شب بيام تهران پيش ارباب و باهاش بشينم بگم كه هرچه مي خواهد در اختيارش قرار دهم ، حتي جونم رو . ولي دلم نيومد ، چون غرور اربابم پيشم مي شكست و من حاضر هستم ريز ريز شوم اما غرور ارباب نشكند . چندين روز بود كه داشتم فكر مي كردم و به يه نتايجي رسيدم كه بدون اينكه ارباب بفهمه كه من كمكش كردم ، يه كاري برايش النجام دهم كه يكدفه ارباب اومد در خونه ي من . خيلي گيج شده بودم و نمي دونستم كه چي كار كنم ، مطمئنا ارباب براي گرفتن كمك اومده بود پيش من ، من هم تمام زندگي ام رو حاضرم بدهم به ارباب ولي اينطوري باز ارباب پيش من مي شكست . با زجر زياد به نوكرم گفتم كه به ارباب بگويد كه من او را نمي شناسم ، باور كنيد كه حالم بسيار بد بود از اين كار خودم ولي به خدا چاره اي نداشتم ، بعد ارباب بسيار ناراحت شد و با گريه از خونه ام بيرون رفت ، ديگر تاب ديدن ناراحتي ارباب رو نداشتم و به دنبالش راه افتادم تا برسم بهش و به دست و پايش بيفتم و ازش بخواهم من رو افع كنه و هرچي كه دارم رو به پايش بريزم ، اما اون رفت تو يك پارك و در يه جاي تاريك نشست . وقتي بهش رسيدم داشت اونجا گريه مي كرد و وقتي اين صحنه رو ديدم ، دنيا رو سرم خراب شد و به اندازه ي كل عمرم ناراحت شدم و بي اخيار زانو زدم.
در همين لحظه اشك در چشمانش حلقه زد و با حالت احساسي ادامه داد : سريع خودم رو جمع و جور كردم و رفتم پيش ارباب و ديدم كه ارباب خوابش برده . دستور دادم يك پتو برايش بياوردند و خودم تا صبح در كنار ارباب نشستم و فكر مي كردم كه خدايا چه خاكي توي سرم بكنم و دمدماي صبح بود كه فكري به سرم زد و بعد چند نفر رو صدا زدم كه بيايند و با عنوان يكصندوق وام به ارباب هرچه قدر كه خواست ، سه برابرش رو بهش بدهند و خودم بعد از اين ماجرا مي روم و با يك بهونه پيش ارباب مي روم و به دست و پايش مي افتم و ازش مي خواهم كه من را ببخشد. ولي از بخت بدم ، ارباب تنها 150 مليون خواست و كاركنان بي شعور من هم فقط 450 مليون به ارباب دادند ، با اينكه من چندين مليارد رو در اختيار اونها قرار داده بودم.
ديدم اين رقمي نيست كه ارباب رو دوباره بلند كند ، دوباره با خودم گفتم كه من بايد چي كار كنم كه ارباب دوباره به همون وضعيتش برسد ؟ بعد ديگر تمام فكر و ذكرم شده بود اينكه راهي پيدا كنم كه ارباب در كارش موفق شود .
با بانكها تماس مي گرفتم ، پيش سرمايه گذار ها مي رفتم ، رقباي ارباب رو كه باعش وشكلش شده بودند رو يك به يك از سر راه ارباب ورداشتم و بلاخره با تيزهوشي ارباب و كمك خدا ، وضعيت ارباب از قبلش هم بهتر شد.
من در تمام اين سالها دلم يك ذره شده بود براي ديدن ارباب ولي مي خواستم وقتي كه ارباب رو مي بيدنم با افتخار بهش بگم ارباب و ذره اي از محبتهايش رو جبران كرده باشم.
بعد از پايان يافتن صحبتهاي رحيم ، محمد رفت به سمت رحيم و رحيم رو در آغوش گرفت و با صدائي لرزان گفت، رحيم جان عزيزم ببخشيد كه در مورد تو اين چنين قضاوت كردم ، خيلي دوست دارم و اميدوارم كه جبران كنم.
رحيم هم سعي كرد كه دستهاي محمد روببوسد اما محمد نگذاشت و بعد رحيم گفت ارباب اين چه حرفيه ، من همه چيزم رو از شما دارم و ديگر قول مي دهم كه هرگز شما رو فراموش نكنم . بعد هردو همديگر رو بغل كردند و در آغوش هم آروم گرفتند.
:: موضوعات مرتبط:
*داستان* ,
,
:: بازدید از این مطلب : 466
|
امتیاز مطلب : 115
|
تعداد امتیازدهندگان : 32
|
مجموع امتیاز : 32